۱۳۹۰/۱۰/۱۰




صدای سکوت







به بازی مشغولیم






تو شاه و من - گدا...






وانگاه بزیر خاک - مثل هم،






یک مشت استخوان بیصدا!












چه فرق می کند - که نقش اول - تو باشی یا من






وان لباس - ز کرباس باشد - یا ز زر






رئیس باشم یا مرئوس...






مرا باش که فکر می کردم،






باد تند - فرق می کند با نسیم






و قطره - فرق می کند با دریا












باور کن که خنده ام می گیرد،






وقتی تو نقش فیلسوف را بازی می کنی






و من - شاگردی که صفر - و پیش از صفر را - بسختی می فهمد






راستی نگفتی؛






تاریخ - باز هم گران شده است؟






جغرافیا - کیلوئی چند؟






آیا هنوز هم - سیاست را - با (( سه! )) می نویسند؟






آیا هنوز - سیب گندیده را - در ردیف زیرین می چینند؟






نه، نه! بس است






با من از معادلات جبری مگو






من دارم به مورچه ای فکر می کنم،






که فهمیده عمق خاک را






و برای هیچ چیز - جز یکدانه ارزن - شعری نگفته است






می دانم که خنده دار است،






ولی صدای سکوت - در حال لرزاندن زمین است...












.............






هفتم دیماه هزار و سیصد و نود خیامی

























هیچ نظری موجود نیست: