۱۳۸۷/۰۶/۰۵

من هرگز نخواهم مرد!




چه بسیار آموختم - وقتی بهار بود

و هر سوی - در آسمان آبی روشن،

کسی پرواز را می آموخت،

برای اینکه سفری بیاغازد - از برای زندگی...

یادم می آید روزی،

شاید در ابتدای تولد آفتاب

درختان - سخت گریستند،

همراه با باد و باران

و زمین دهان گشود،

تا جاده ای را ببلعد

اما من ترانه ای خواندم

ترانه ای که نجوای نسیم بود - در پیراهن بنفشه ها

و شادی را درودی فرستادم،

تا مپندارد زمین - که من هراسیده ام

و از اینروست اگر - هنوز نخوابیده ام

آری دوستان من...

من هرگز نخواهم مرد!

چرا که آموخته ام درود را

و سفر را

و هدیه کردن - عشق و شادمانی و امید را...

بیست و دوم خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت خیامی


۱۳۸۷/۰۵/۳۱

ما با هم هستیم!



وقتی که مهربانی را هدیه می کنی،

و اشک را بدرقهء راه

حتی بهار هم عاشق می شود - پائیز را

آری دوست من،

ما با هم هستیم،

حتی وقتی که خاکمان - بستر گلهای بنفشه است

و ذرات وجودمان - در رگهای برگ تاک

هم از اینروست اگر که مست اند - عالم و آدم،

از طراوت مهربانی ما

حتی وقتی از آسمان - غصه می بارد...

بیست و هفتم تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت خیامی


۱۳۸۷/۰۵/۲۸





قطار سوت می کشد...
به ایستگاه آمده ای
قطار سوت می کشد
مردم از پلکان جدائی - بالا می روند
و همچنین تو
کسی می گرید...، کودکی در جدائی از پدربزرگ
اشکی ز چشمانی می چکد،
(( سربازی - شاید - در بازگشت به جبهه ای ))
صدائی می آید:
مسافرین محترم!
مراقب وسائل خود باشید!
و تو - در میان سرشک خود،
مرا با لبخندی - به فردا می سپاری...
بدرود ای سرخ ترین گلهای بهاری
بدرود ای بادهای نیمه شب صحاری
بدرود ای سپیده دم...
بدرود ای قدیمی ترین داستان خوب آشنائی!
بدرود.............
به ایستگاه آمده ای...
قطار سوت می کشد
مردم از پلکان جدائی - بالا می روند
بیست و ششم مرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی