۱۳۹۱/۰۶/۱۹


« پیش و پس از من و تو! »



...

پیش از خیال تو – درخت بوده است

و آب و آسمان و کوه

و دشتهای پر از زندگان آبی

و پیش از ادعای تو

تاریخ و آدمی

و عشق و فلسفه

و جهانی روشن از آفتاب طلائی

و شبهای طولانی زمستانی

...

پس مگوی مرا،

که هستی با تو آمده است و با تو خواهد رفت

و بنام آنچه که کوتاهتر از آن ممکن نیست

مرا فریب مده – که کسی هستی – و چیزی هستی

...

آری، ما از حباب هم کمتریم

و همۀ حقارت ما – در همین ادعای ماست

که می اندیشیم – هستی بدون ما – از حرکت باز خواهد ایستاد

و باران نخواهد بارید

و زمان نخواهد گذشت

و خدایان و پیامبران جدید نخواهند آمد،

تا فیلمهای خنده دار تازه بسازند

و گوسپندانی – عقل ناچیز خود را – به ودیعه بگذارند،

تا نانی بیات بدست آرند!

...

بله دوست من!

پیش از حتی خیال من و تو

سیاهچاله ها – در حال بازسازی مفاهیم بوده اند...

23/9/1390

۱۳۹۱/۰۶/۱۴

بدنبال سایه...


بدنبال سایۀ خویش

چگونه غمنامه ای ست - در سکوت - خواندن

و بر بال باد - آواز دادن

وقتی روح - سرشار از طراوت پونه گون است

و جسم - در آتش اشتیاق مهر - می سوزد


هان! ای خفتگان زنده بگور

شما را ای گوسپندان - که برادرانه به هم می نگرید!

با کدام زبان - ندا دهم؟

شما را بخت - تنها یکبار است

که بنگرید و بشنوید

و تا پایان عمر - بدنبال سایۀ خویش - ندوید

زندگی شما - هرگز - چنین بی ستاره - نبوده است...


امرداد هزار و سیصد و نود و یک خیامی


۱۳۹۱/۰۳/۲۹

از الاغها بیاموزید!


از الاغها بیاموزید!

وقتی می توانید بخندید،

چرا با هم می جنگید؟

با شما هستم ای رزمندگان احمق!

بگذارید آنها که افتخار می خواهند،

(( خود )) به میدان بیایند

و پرچمهای نکبت خویش را بیافرازند،

در قعر دره های سقوط شان


با شما هستم

شما ای بازیچه های کوچک

از الاغها بیاموزید،

که چگونه با هم در صلح می زیند

و هیچگاه افتخارات خویش را - نشخوار نمی کنند...


میدانم!

خواهید گفت: (( حقیقت تلخ است )).

آری!...

ولی تلخ تر از حقیقت، 

باور به تداوم آن است


وقتی میتوان گلی هدیه داد

چرا باید گلوله ای شلیک کرد؟

با شما هستم ای رزمندگان احمق!

بگذارید آنها که افتخار می خواهند،

خود به میدان بیایند...


بیست و هفتم خرداد هزار و سیصد و نود و یک خیامی


۱۳۹۰/۱۲/۲۴


بهاریه




فرهاد عرفانی مزدک




باد بهاران وزد، بار ِ دگر بر دمن
می شکفد غنچه ای، روی سریر چمن


پر ز طراوت شود، خاک دل از شبنمی
چون بنهد بوسه ای، ژاله بر آن نسترن


لطف طبیعت ببین، کز کرم بی حدش
زنده کند مرده را، روح نوئی در بدن


می گذرد بلبلی، مست رخ چشمه ها
ساقی بیدل شود، هر که کند انجمن


مِی بنهد سفره را، تاک سحر با طرب
نغمه زنان شعلۀ، آتش میترای من


رو بنگر چهرۀ، کوه پر از سبزه را
کز نفس لاله ها، گشته بهشت زغن


موسم سرما ببین، می رود از خاک ما
تا چه رسد روز نو، باز ترا هموطن



نوروز هزار و سیصد و نود و یک خیامی