۱۳۹۱/۱۲/۱۸

بهاریه


بهاریه


ای شاه ِ بیقراران، شامت دگر سر آمد

خورشید ِ شرق خامش، بر سر چو افسر آمد

سوسن نگر که پیدا در باغ ِ نرگسم شد

فوجی ز لاله ها بین، کز سوی خاور آمد

بس نکته ها زمستان، تقریر ِ عمر ِ ما کرد

هان بین چگونه عمرش، بار دگر سر آمد

با من پیاله ای زن، دور از نگاه ِ شحنه

کاین بی حیا بحکم ِ تعزیر ِ رهبر آمد

در باغ و راغ و بستان، نوبت به بلبلان شد

کاهنگ شادی دل، با روز ِ نو بر آمد

مطرب بیار دف را، ساقی بده شرابی

چنگی بزن به چنگی، چون زهره از در آمد

از دل بخوان بنام ِ ایران ِ سربلندم

چون شادی اش دوباره، بنیان و محور آمد

با هر بهار، زاده، بین سرزمین ِ گل را

کاین هور ِ بی نهایت، ما را چو یاور آمد

***
اسفند هزار و سیصد و نود و یک خیامی




۱۳۹۱/۱۲/۰۱

درون شهر


درون شهر...

 

چراغها چشمک می زنند،

در پشت کاجهای بلند سپید پوش

و آسمان،

پتوی گرم سرخ رنگی - به روی خود کشیده است

زمین اما - از سرما - بر خود می لرزد

درون شهر - خانه هائی است - پر از تنهائی

و ساختمانهائی بلند،

که دست کسی - به ساکنان آن - نمی رسد

- هر آنکس که می کند سخن،

امیدش - به پژواک چون ترانه - نیست

کسی بفکر گنجشکهای بی آشیانه نیست!

***


نوزدهم بهمن ماه هزار و سیصد و نود یک خیامی



۱۳۹۱/۰۶/۱۹


« پیش و پس از من و تو! »



...

پیش از خیال تو – درخت بوده است

و آب و آسمان و کوه

و دشتهای پر از زندگان آبی

و پیش از ادعای تو

تاریخ و آدمی

و عشق و فلسفه

و جهانی روشن از آفتاب طلائی

و شبهای طولانی زمستانی

...

پس مگوی مرا،

که هستی با تو آمده است و با تو خواهد رفت

و بنام آنچه که کوتاهتر از آن ممکن نیست

مرا فریب مده – که کسی هستی – و چیزی هستی

...

آری، ما از حباب هم کمتریم

و همۀ حقارت ما – در همین ادعای ماست

که می اندیشیم – هستی بدون ما – از حرکت باز خواهد ایستاد

و باران نخواهد بارید

و زمان نخواهد گذشت

و خدایان و پیامبران جدید نخواهند آمد،

تا فیلمهای خنده دار تازه بسازند

و گوسپندانی – عقل ناچیز خود را – به ودیعه بگذارند،

تا نانی بیات بدست آرند!

...

بله دوست من!

پیش از حتی خیال من و تو

سیاهچاله ها – در حال بازسازی مفاهیم بوده اند...

23/9/1390

۱۳۹۱/۰۶/۱۴

بدنبال سایه...


بدنبال سایۀ خویش

چگونه غمنامه ای ست - در سکوت - خواندن

و بر بال باد - آواز دادن

وقتی روح - سرشار از طراوت پونه گون است

و جسم - در آتش اشتیاق مهر - می سوزد


هان! ای خفتگان زنده بگور

شما را ای گوسپندان - که برادرانه به هم می نگرید!

با کدام زبان - ندا دهم؟

شما را بخت - تنها یکبار است

که بنگرید و بشنوید

و تا پایان عمر - بدنبال سایۀ خویش - ندوید

زندگی شما - هرگز - چنین بی ستاره - نبوده است...


امرداد هزار و سیصد و نود و یک خیامی


۱۳۹۱/۰۳/۲۹

از الاغها بیاموزید!


از الاغها بیاموزید!

وقتی می توانید بخندید،

چرا با هم می جنگید؟

با شما هستم ای رزمندگان احمق!

بگذارید آنها که افتخار می خواهند،

(( خود )) به میدان بیایند

و پرچمهای نکبت خویش را بیافرازند،

در قعر دره های سقوط شان


با شما هستم

شما ای بازیچه های کوچک

از الاغها بیاموزید،

که چگونه با هم در صلح می زیند

و هیچگاه افتخارات خویش را - نشخوار نمی کنند...


میدانم!

خواهید گفت: (( حقیقت تلخ است )).

آری!...

ولی تلخ تر از حقیقت، 

باور به تداوم آن است


وقتی میتوان گلی هدیه داد

چرا باید گلوله ای شلیک کرد؟

با شما هستم ای رزمندگان احمق!

بگذارید آنها که افتخار می خواهند،

خود به میدان بیایند...


بیست و هفتم خرداد هزار و سیصد و نود و یک خیامی


۱۳۹۰/۱۲/۲۴


بهاریه




فرهاد عرفانی مزدک




باد بهاران وزد، بار ِ دگر بر دمن
می شکفد غنچه ای، روی سریر چمن


پر ز طراوت شود، خاک دل از شبنمی
چون بنهد بوسه ای، ژاله بر آن نسترن


لطف طبیعت ببین، کز کرم بی حدش
زنده کند مرده را، روح نوئی در بدن


می گذرد بلبلی، مست رخ چشمه ها
ساقی بیدل شود، هر که کند انجمن


مِی بنهد سفره را، تاک سحر با طرب
نغمه زنان شعلۀ، آتش میترای من


رو بنگر چهرۀ، کوه پر از سبزه را
کز نفس لاله ها، گشته بهشت زغن


موسم سرما ببین، می رود از خاک ما
تا چه رسد روز نو، باز ترا هموطن



نوروز هزار و سیصد و نود و یک خیامی

۱۳۹۰/۱۰/۱۰




صدای سکوت







به بازی مشغولیم






تو شاه و من - گدا...






وانگاه بزیر خاک - مثل هم،






یک مشت استخوان بیصدا!












چه فرق می کند - که نقش اول - تو باشی یا من






وان لباس - ز کرباس باشد - یا ز زر






رئیس باشم یا مرئوس...






مرا باش که فکر می کردم،






باد تند - فرق می کند با نسیم






و قطره - فرق می کند با دریا












باور کن که خنده ام می گیرد،






وقتی تو نقش فیلسوف را بازی می کنی






و من - شاگردی که صفر - و پیش از صفر را - بسختی می فهمد






راستی نگفتی؛






تاریخ - باز هم گران شده است؟






جغرافیا - کیلوئی چند؟






آیا هنوز هم - سیاست را - با (( سه! )) می نویسند؟






آیا هنوز - سیب گندیده را - در ردیف زیرین می چینند؟






نه، نه! بس است






با من از معادلات جبری مگو






من دارم به مورچه ای فکر می کنم،






که فهمیده عمق خاک را






و برای هیچ چیز - جز یکدانه ارزن - شعری نگفته است






می دانم که خنده دار است،






ولی صدای سکوت - در حال لرزاندن زمین است...












.............






هفتم دیماه هزار و سیصد و نود خیامی

























۱۳۹۰/۰۹/۲۳



ما را دو دست - بهار شد


وین ذره های برف که می روند آرام - بسوی شرق

گاه به بادهای ملایم - و رام،

بنشسته - برخاسته - ز بام

وان ابرهای تیره - خموش - فسرده - غمین،

کز نور نگرفته اند سراغ - به روز و شب

این حجم خلوت - خیابان - باغ - حیاط

وان پنجره های نگاه - مشبک - مه آلود - و تار

- هر یک مراست - تلنگر - به فکر،

آری زمان - تراست - چه در پیش - چه فرجام؟

...

من - عینکم را - به چشم گذاشته - به راه می شوم

از راه - ز راه - گذشته - لبخند می زنم

استاده - به پشت در - در را زده - بفکر می روم

دوستانه - دوستم - گشاده در... - خوش آمدی!

؛ گرما به راه شد - چه لحظه ای...

ما را زمانه - به کام شد

یک دست - پائیز - زمستان

ما را دو دست - بهار شد

بنشین - بگو - خبر ز اشکهای سپیده دم

شبنم - ز برگ - شاخه - شکوفه ها

غلغل به آب - رود - ترانه - آفتاب...

...

حرفش هنوز - ناتمام - که در،

تق تق!

دگر یار - ز راه - می رسد!

***


پائیز نود خیامی

۱۳۹۰/۰۹/۱۸


چون پرده می رود کنار


نگاه پنجره آمیخت - با قطره های آب


باد خزان - چو شلاق - بر پشت ِ بام

گوئی زمین - که عاصی ست - درنگ ندارد،

خواهد که عمر من اینجا - تمام شود...


...

من - پرده را کشیده - شمعی ز احساس،

افروخته - می شویم این نگاه

قلبم - پرنده

صدای من - آبشار

و گام من از نهال! پر می شود



...


چون پرده می رود کنار

دوباره صبح - سلام می کند

آفتاب - بدون رخصت از خستگان،

ز خواب - می شود


می گویم آری! من امروز - زنده ام...


***

دوازدهم آذر ماه هزار و سیصد و نود خیامی





۱۳۹۰/۰۸/۲۵

تو ای پیشوای بزرگ!


بخاطر می آورم - آوای پرندگان را


و نردبان تبریزیها را - تا آغوش خورشید


و رقص باد را - دست در دست برگها


و تلألوی نقش ماهیها را - در آئینۀ آبی حوض


و حتی بیاد می آورم - تلاش کرمی را،


برای رسیدن به آزادی! - از قید خاک

...

بگو با من تو ای پیشوای بزرگ


تو از کرم چه کم داشتی،


که حتی نام تو - در خاطرم نمانده است؟...


جز هیچ! چه می ماند به یادگار،


از تو ای نشسته بر سریر هیچ...


***

چهاردهم آبانماه هزار و سیصد و نود خیامی

۱۳۸۹/۱۲/۲۸

جشن نوروز
جشن شمع و شعر و شراب و شادی و شکوفه
بر شما فرخنده باد

۱۳۸۹/۰۹/۰۱


(( مادرم نیست دگر... ))
با خزان آمده بود...
در خزان رفت از این شهر خزان
و من و چشم ترم - تنهائیم
و کسی نیست در اینجا - که دهد باز ندا:
روز سردی ست به راه
کت خود را ببر و شال و کلاه
... خورده ای شام - پسر؟
کار و بارت به ره است؟
کی روی خانهء دوست؟
چه زمان می آئی؟
مادرم نیست دگر!
با خزان آمده بود...
در خزان رفت از این شهر خزان
و من و چشم ترم - تنهائیم
گل تنهائی روزان سپید،
سحر از غصه فسرد
باد آمد و اما ... همهء مهر ببرد
دیگرم نیست کسی،
بگشاید در باغ،
چشم در چشم ترم خانه کند
مژدهء رویش یاسی بدهد
با خزان آمده بود
در خزان رفت از این شهر خزان...
اول آذر هزار و سیصد و هشتاد و نه خیامی

۱۳۸۹/۰۱/۰۱

نوروز


ولوله افتاده باز، در دل گرم زمین
باد ملس می وزد، از چپ و طرف ِ یمین

چتر سپید سحر، همره ابران به سر
رقص کنان می دود، قطره به روی جبین
چهچهۀ چشمه ها، نشئه کند بلبلان
مست رخ نسترن، چشم ِ زمان نوین
قامت کوه صدا، راست شده در افق
گرمی آتش به پس، شعلۀ جان در کمین
بوسه به لب می زند، پونه، رخ خنده را
جلوه به شب می کند، ماهرخی انگبین
دشت نفس، رنگ خود، می زند از سبزه ها
نقش حیاتم دهد، مهر ِ سماء بر زمین
هان بدمد روز نو، از پس ِ عهد ِ قدیم
شهد و شرابی بده، خنده ز لبها بچین

نوروز هزار و سیصد و هشتاد و نه

۱۳۸۸/۱۲/۲۷

بهاریه


بپای خاک پاکت وه دل انگیز
صدای چشمۀ نوروز پیداست

فلک در سایۀ خورشید رخشان
نمائی از نوای شهر شیداست

بیاد سوسن اش، نرگس، گل افشان
به روی دشت و کوه ِ خانۀ ماست

زمین می خندد از گرمای شیرین
شکوفه بر سریر عشق، زیباست

پس از سرمای عهد بی پناهی
نگاه مهر جان اینک هویداست

به شادی پا بکوبد رعد و تندر
نوید سبزی ایران به فرداست

شراب و عود و عنبر را بیاور
که مهمان دلم رخسار میناست

ز موج عطر سنبل می شکوفم
چو چشم دیدنم همرنگ دریاست

صبا را بوسه زد لبهای نرگس
امید زندگی اکنون مهیاست


فرهاد عرفانیمزدک

اسفند هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی

۱۳۸۸/۰۵/۲۶





وقتی سر بر زمین می گذارم...

هرگز آرزو نکرده ام،
که پلنگی باشم تیزدندان
یا عقابی تیزچنگ و تیزپرواز
یا بتوانم حتی در رویا،
دستی دراز کنم،
و از سقف بی ستون آسمان - ستاره ای بچینم
یا بر تختی بنشینم،
و نظاره کنم مورچگان را،
وقتی انبار آینده را پر می کنند
نه هرگز آرزو نکرده ام،
که هر چیزی از آن ِ من باشد
و من آنچنان باشم،
که گوئی تک درختی هستم در کویر
یا تک ستاره ای در آسمان
و یا حتی خدائی که صاحب یک دکان دودهنه است!
... فقط میدانم،
وقتی سر بر زمین می گذارم
بر خاک هستم و
در خاک هستم و
از خاک هستم
و همچون خاک آرام می گیرم
و در زندگی - می میرم...!
1387-12-10

۱۳۸۷/۱۲/۲۸

درسی قدیمی!

درسی قدیمی!

لحظه های بسیاری رفته اند،

در بیداری و خواب ما

وقتی که برف باریده است و،

جشن عروسی درختان بوده است

یا آفتاب - هجوم آورده است،

درختان میوه را،

تا رها شوند - از سنگینی حمل فرزندان بسیار

...

آری عمر ها طی می شوند

و لحظه ها بی بازگشت اند

و ما هربار باز به کلاس اول می رویم

تا بخوانیم درسی قدیمی را،

و دوره کنیم کلاس نخست تا آخر را

... اما از همهء اینها گذشته،

نگاه کن!

باز هم گنجشکی بر روی درختی جیک جیک می کند

نکند بهار در راه است!

برخیز...

لحظه های بسیاری رفته اند

اما خوش است لحظه هائی را که در راهند!

به این بیاندیش،

که چقدر باران خواهد بارید

و چقدر شکوفه خواهد خندید،

لبهای صبح فردا را...

23 - 12 - 1378








۱۳۸۷/۰۶/۲۰

نگاه خیس !

در سکوت - خانه ای می سازم،

با نقش انگشت به روی خاک

اتاقهای بی سقف ... دیوارهای بی ستون

با ورودی هائی بی در - رو به بی نهایت

از آسمان - قطره ای می چکد

و چکه چکه ... رگبار می زند...

بناگه - مرزهای خیال - در تهاجم باد،

به باد می رود - به باد - به باد...

خیال خوش،

خانه - آشیانه - وطن!

ز یاد می رود - ز یاد - ز یاد...

به پشت سر - به گذشته می نگرم

نگاه من از اشک - خیس می شود!،

و خانه ام از خاطرات تهاجم

سکوت می کنم! سکوت! سکوت!

به نقش انگشت - دوباره به خاک،

نقوش نقشه ای - دوباره به معراج - میرود...

هفدهم شهریور هزار و سیصد و هشتاد و هفت خیامی



۱۳۸۷/۰۶/۰۵

من هرگز نخواهم مرد!




چه بسیار آموختم - وقتی بهار بود

و هر سوی - در آسمان آبی روشن،

کسی پرواز را می آموخت،

برای اینکه سفری بیاغازد - از برای زندگی...

یادم می آید روزی،

شاید در ابتدای تولد آفتاب

درختان - سخت گریستند،

همراه با باد و باران

و زمین دهان گشود،

تا جاده ای را ببلعد

اما من ترانه ای خواندم

ترانه ای که نجوای نسیم بود - در پیراهن بنفشه ها

و شادی را درودی فرستادم،

تا مپندارد زمین - که من هراسیده ام

و از اینروست اگر - هنوز نخوابیده ام

آری دوستان من...

من هرگز نخواهم مرد!

چرا که آموخته ام درود را

و سفر را

و هدیه کردن - عشق و شادمانی و امید را...

بیست و دوم خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت خیامی


۱۳۸۷/۰۵/۳۱

ما با هم هستیم!



وقتی که مهربانی را هدیه می کنی،

و اشک را بدرقهء راه

حتی بهار هم عاشق می شود - پائیز را

آری دوست من،

ما با هم هستیم،

حتی وقتی که خاکمان - بستر گلهای بنفشه است

و ذرات وجودمان - در رگهای برگ تاک

هم از اینروست اگر که مست اند - عالم و آدم،

از طراوت مهربانی ما

حتی وقتی از آسمان - غصه می بارد...

بیست و هفتم تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت خیامی


۱۳۸۷/۰۵/۲۸





قطار سوت می کشد...
به ایستگاه آمده ای
قطار سوت می کشد
مردم از پلکان جدائی - بالا می روند
و همچنین تو
کسی می گرید...، کودکی در جدائی از پدربزرگ
اشکی ز چشمانی می چکد،
(( سربازی - شاید - در بازگشت به جبهه ای ))
صدائی می آید:
مسافرین محترم!
مراقب وسائل خود باشید!
و تو - در میان سرشک خود،
مرا با لبخندی - به فردا می سپاری...
بدرود ای سرخ ترین گلهای بهاری
بدرود ای بادهای نیمه شب صحاری
بدرود ای سپیده دم...
بدرود ای قدیمی ترین داستان خوب آشنائی!
بدرود.............
به ایستگاه آمده ای...
قطار سوت می کشد
مردم از پلکان جدائی - بالا می روند
بیست و ششم مرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی

۱۳۸۷/۰۲/۱۰

جاده ها در انتظارند!




جاده ها در انتظارند!

باز خواهم گشت،

به جاده ای که افق آن،

در آغوش کوه آرمیده است

و سقف کاروانسرا هایش،

سفره ای از شهاب و ستاره است

و باد می خواند - آوای گرم خویش را،

در لابلای سپیدار های راست قامت اش

باز خواهم گشت،

به جاده ای که چشمه های کناره اش،

سرشار از مهربانی با پونه اند

و چکاوکان را می نوازند،

در سحرگاه آرامش خاک...

آری، جاده ها در انتظارند،

تا رفتن را معنی دهند

با گامهای زندگی ما،

وقتی کودکان سپیده را دست می گیریم،

و می آموزیم - بودن را

و خندیدن را

و گام زدن،

جاده های رنگین کمانی پس از باران را...

دهم اریبهشت هزار و سیصد و هشتاد و هفت

۱۳۸۷/۰۱/۰۵

بهاریه




بهاریه

فرهاد عرفانی مزدک



شکوفه بر سمند و، نفحه اینجاست
عروس خاطره، بر توسن ماست

ز شرق عالم از، عطر گلستان
به مغرب، صفحه ای، از عشق پیداست

نسیم یاسمن، غلغل فکندست
دل نرگس، اسیر صبح رویاست

گل سنبل، به سفره، خوش نشیند
تو گوئی، خانهء خورشید اینجاست

به سبزه، سینهء سامان، سحر شد
سراسر، خانه مان، مهمان دنیاست

من و دل، خانهء آبی دریا
چو رقصان، ماهی قرمز، به میناست

کبوتر می پرد، باز(ی) به بازی
تو گوئی، جنتی، بر صحن اسماست

شب آه و سبوی خالی ام، رفت
شراب شاهی ام؛ شاهانه؛ برپاست

من و یار و کنار و بوس و خنده
چنین؛ ایران ما؛ در نقل عنقاست

به نوروزم بگو؛ افغان بیاید
دلم تنگ ِ برادر؛ صبح فرداست

دوشنبه؛ بی نوای بلخ؛ مگزین
که بلبل، در قفایش، آه... غوغاست

خوشا روزی، پر از، مهر و محبت
چو نوروزم، به روز و، مهر دیباست

بکن بیرون ز دل، مزدک، بدی را
که نور پاکی از، مشرق هویداست

نوروز هشتاد وهفت


۱۳۸۶/۱۲/۲۹

نوروز دلگشا

نوروز دلگشا


فرهاد عرفانی مزدک


به به صدای گرمی از کنج دل برآمد
گویا زمان فرقت اکنون دگر سرآمد

دور غمم برفت و صبح صلا بپا شد
از مشرق نگاهم خورشید نو برآمد

آواز می پرستان آمد ز طرف بستان
آوای قمریان را چون تحفه در برآمد

می شد به جوش خم را خمخانه را هیاهو
چون غوره را سلامی همپای نوبر آمد

بانگ بلند شادی بر بام آسمان شد
زیرا که باغ دل را خورشید دلبر آمد

یکدسته گل؛ بنفشه! بر دست کودکانم
لبخند چهره هاشان، رخشان چو مرمر آمد

آهنگ رقص چشمه آید ز جانب کوه
آری چو خون به رگها اصوات همبر آمد

مزدک ز خواب نوشین برخیز و چشم بگشا
نوروز دلگشا را بین کز سحر تر آمد


بیست و نهم اسفند ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۱۱/۲۹

درنگی در هوای بامدادان



درنگی در هوای بامدادان



قدمهای ِ خیال ِ ساربانان
من و کوه و صدای چشمه ساران
کلام ِ عنبرین ِ سبز ِ فردا
و شرحه شرحه عطر تند باران

گرم یک لحظه دیگر بود باقی
دمی آسودن ِ با میگساران
به گامی همرهی با نرگسی مست
به یک لمحه میان ِ سبزه زاران

چه می شد با نگاری می خزیدم
بزیر ِ سایهء پلک ِ بهاران
به دستی چشم ِ مست ِ دیدنم بود
به دستی عطر ِ دست گلعذاران

هوای بودنم تا هست باقی
کسی خواند مرا چون لاله زاران
کسی در من زند دائم به نقشی
ترنج ِ نقشهء امیدواران

هلا ای بوسهء صبح ِ طراوت
بیا بیرون ز سلک سایه ساران
بخوان با شمس ِ شرق ِ جام ِ قلبم
طلوع ِ شادی ام با غمگساران

سوم شهریور هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۱۱/۲۶

از در شدم به راغ ...



از در شدم به راغ ...

از در شدم به راغ

باغ، خسته بود

مردی کنار حوض،

دست - به نقشهای آب می زد

کنار او - به تخت چوبی

کسی گریزان ز رنگهای زرد،

خود را - نه! خویش را - به خواب می زد

وانسو ترم- باد

همچو شلاق - خود را به خاک می زد

آفتاب - مدام - مدام - مدام،

سلام می داد - هردم به موج

یک ماهی خیال - سرخرنگ،

در قعر نگاهم - خود را،

نه! خویش را - تاب می داد

...

از در شدم به راغ

باغ، خسته بود

با چشمهای سبز،

به انتظار - به انتظار نشسته بود

امید - به قهقههء خندهء کودکی،

در آنسوی دیوار - بسته بود...

...

از در شدم به راغ

باغ، خسته بود

...

بیست و پنجم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش