۱۳۸۶/۰۹/۳۰

زنده باشی





زنده باشی !


زنده باشی، تا باز هم باغ دلم، از آوازت مست شود


و کبوتران باور کنند،


که حتی در جهنم هم،


قناری ها آواز می خوانند...

و پونه ها

در کنار چشمه ها – به رقص می آیند

زنده باشی، تا باز هم باور کنم، که باورها زنده اند

همچون خورشید روی تو

که هر روز - بر بام زندگی ام طلوع می کند

و درختی که شکوفه می دهد

حتی اگر به ارتفاع زیبائی - برف باریده باشد

زنده باشی – زنده باشی دوست من!

تا زندگی بدون زندان باشد

وقتی صدای خنده هایت پرواز می کند

در لابلای سپیدارهای منعکس در چشمهای دریائی صبح

و آفتاب می درخشد

از میان طلوع نسترن مهر

فرهاد عرفانی – مزدک

شب چلهء هزار و سیصد و هفتاد و شش

۱۳۸۶/۰۹/۱۹

در دستگاه آفتاب


در دستگاه آفتاب
گوش کن که می آید
گوش کن که می رسد صدائی تازه
از جائی در دور دست
اگر چه باد راست - چون سدی بلند
،و خروش رودخانه راست
چون هیاهوی جنگاوران
،و غرش رعد راست
همچون تازیانهء خدایان - بر پیکر انسان
...گوش کن که می آید
،می آید صدائی تازه
،نوای بلندی از آرامش
همچون برگی که به آرامی فرود می آید
یا شبنمی که می لغزد - به ساقهء لاله های سرفراز
...از جائی در دوردست
می آید صدائی - که می خواند گرمی را
...در دستگاه آفتاب
همچون نغمهء سحرگاهی تار
وقتی دستان ز خواب برمی خیزد
...گوش کن که می آید
از پشت کوههای آرزو
با سبدی پر از تمشک
اگر چه باد راست - چو سدی بلند
،می خواند ترا
که شامگه تاکنون - چشم ننهاده ای بر هم
...گوش کن که می آید
بیست و دوم آبانماه هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۰۹/۱۰

یادش بیاد باد، نادیا





یادش بیاد باد، نادیا

شهر هرات ، (( مزار شريف )) شد

گل بر زمين فتاد

عشق ، به خاك شد


آن آذرخش


تندر – كه مي تنيد – به باغ مهر


آتشفشاني كه آذرش


روشنگر هزار شهر خموش بود


... بيناي روزگار

وان قلهء عقلاحساسعاطفه


آري در اين كوير – به باد – بباد شد

يادش بياد باد – ناديا


!!! شهرش، به داد


روزي دگر – غزال ِ تند پاي غزل


... بر کوه سرزمین اش - تیز پا


آه ! يادش بياد باد ناديا

20 – 8 - 1384

۱۳۸۶/۰۸/۲۹

قبول کن که انسانی











!قبول کن که انسانی





به همین سادگی است؛

!قبول کن که انسانی

،و آنچه البته ترا جدا می کند

از همهء جانوران

و همهء جانیان

و همهء خونخواران و ابلهان

! البته که همین انسانیت توست


به همین سادگی است؛

!قبول کن که انسانی

،آنگاه نه سفید خواهی بود، نه سیاه

... نه ترک، نه عرب

... نه اروپائی، نه آمریکائی

، و آنچه البته ترا جدا می کند

از همهء چهار پایان گوش دراز

و از همهء کوته نظران و متجاوزان

... و همهء درماندگان در عصر توحش

!البته که همین انسانیت توست


به همین سادگی است؛

!قبول کن که انسانی


بیست و چهارم آبانماه هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی


۱۳۸۶/۰۸/۲۱

صافی - پدر

صافی - پدر

ساقی - پدر

صافی - پدر

کوهی توان که پشت داد

دریای مهر و نور

،دستان سبز عشق

بر سر - چو کودکی

رهبر بوقت خویش

در این سراب و چاه

وقتی که گم شدی - گاهی به هیچ و راه

... او در نگاه ماست

او در خیال ما

او در کلام ما ... او در پیام ماست

ما - سایه ای - شبی

خورشید جان - پدر

، اینک عصا زنان

... تنها به راه خویش

اشکم به دیده است

در پشت سر - روان

یادش چو شعله ای ست

گرما به جان ما

در پی - روان - صداست؛

ما - سایه ای - شبی

!خورشید ِ جان - پدر

یازدهم آبانماه هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی


۱۳۸۶/۰۸/۰۶

! این عالم خیال



! این عالم خیال

برفی ! هواست

سوزی - بپاست

برگهای خشک را - بینم به خواب و باد

هر چشمه ای جداست - از چشمه ای دگر

،بر شاخه ای بلند

زیبا - ترانه ای ست

قمری به راه خود

قرقی به آسمان

گنجشککی به راه - هر سو به لحظه ای

... به به! چه عالمی ست

به به! چه رنگ خوش

،آری خنک هواست

لیکن چه دلنشین - بنشستنی کنار

پیپی به لب - ... و دود

نقشی ز زندگی - هردم بر این روال

،... به به! چه عالمی ست

!این عالم خیال

یکم آبانماه هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی

۱۳۸۶/۰۸/۰۱

! این خدایان شکم گنده



! این خدایان شکم گنده

پاسخی نیست شما را

آنهنگام که از تشنگی کویر می پرسید

... یا آنزمان که از بیخانمانی قاصدک

! تنها به این بسنده می کنند - این خدایان شکم گنده

: که بگویند

!! در صف بایستید ای چلغوز های بی چیز

شما را لیاقت همانست - که در دست است

...

نه - نه - پاسخی نیست شما را

وقتی لاله های واژگون می گریند - در فراق باران

و برگها می ریزند - دسته دسته در بهار - ناگهان

و آشیانه ای می افتد از فراز سپیدار

، در آن حال که هنوز - تخمی در آن

... به انتظار جوجه شدن است

مهر ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۰۷/۱۸

... چو خنده در هوا کند




... چو خنده در هوا کند

نشسته پشت بوته ای

کبوتری - سیه - سپید

بزیر پر سر و - ولی

چمن - چو رختخواب تر

بزیر پای بی پرش

...

ز گوشه ای - به ناگهان

زند به سنگ سخت خود

چو کودکی - تن نحیف

کبوتر از هراس و گیج

... بناگهان پرد هوا

، نشانده خنده بر روان

لبان کودک ِ دوان

، ولی خود از نشان سر

به بال زخمی اش - غمین

نگه به بچه می کند

رضا به درد خود - صدا

... چو خنده در هوا کند

سی و یکم شهریور هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی

۱۳۸۶/۰۷/۱۱

هان! شما ای آدمیزادگان



هان! شما ای آدمیزادگان

، تنها ... فرصتی کوتاه خواهیم داشت

! در اثبات آدمیزادگی

،وزان پس

،قضاوتمان خواهند کرد

قاضیانی با شمشیر آفتاب در دست

و غرش آذرخش در صدا

...

هان! شما ای آدمیزادگان

تنها ... فرصتی کوتاه خواهیم داشت

!در اثبات کرم نبودن

،وزان پس

،شکاری خواهیم بود

در پنجه های شکارچیانی از تبار عقاب

... که حتی مرگمان را به هیچ می انگارند

امرداد هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۰۷/۰۶

در زمهریر ِ بی افق




در زمهریر ِ بی افق

خرده می گیرید - خردشدگان را

بی آنکه خرد را - پشتوانهء حکمت بدانید

و عشق را - دستمایهء حرمت

...

گاهگاهی چنین می اندیشم که

، آیا سزاوار بودند هبوط را

آن برکهای رنگین - که پائیز را - فرش دستباف بودند

وان شاخه های منقش به نقشهای زندگی در پرده های سبز

که چشم را چشم انداز بودند - در زمهریر ِ بی افق

آیا ایستادن را سر انجامی جز نشستن نیست

تا خفتگانی بایستند به نوبت خویش

تا به رستخیز سلام دهد - دانه ای که در خاک است

از پس قطره قطره آب شدن

و در خویش فرو شدن - همچون برف

که آرام می گیرد در طغیان آفتاب

تا اصل بر درخشندگی باشد - نه در ذوب شدن

...

آری آری می دانم

که همچنان خرده می گیرید - خرد شدگان را

بی آنکه - خرد را - پشتوانهء حکمت بدانید

و عشق را - دستمایهء حرمت

.......

امرداد هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی





۱۳۸۶/۰۷/۰۱

پس از آغاز



پس از آغاز

پس از آغاز - باور کن

همیشه - پس از آغاز - باور کن

باور کن که هیچ باوری پایدار نیست

مگر پس از آغاز

همچون غذائی - که در دهانت باشد

و یا همچون خون - در رگهایت

نه همچون باد - در مشتهایت

...

! دوست باورمند من

! هان - شما ای معتقدان شیفته و شیدا

گر چه همچون طلوع هر روزهء آفتاب - باورتان دارم

، اما باور کنید که خانهء باورتان

چونان گلبرگی است بزیر رگبار

یا همچون کلبهء خیال من

در مسیر بارانی سیل وار

آری - آری دوست باورمند من

فقط - بله فقط - پس از آغاز - باور کن

شهریور هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۰۶/۳۰

دلآهنگ


دلآهنگ
برگهای خشک را می روبد باد
آنهنگام که گیسوان درختان - سبک می شوند
با دلآهنگ لالائی خزان
، و آغوش خواب - گشوده می شود
به روی نغمه های آرامگیر شبانه ماه
... آه
چه نقشهای دلپذیر رنگینی است - زمین را
در کناره های کوچه باغ
یا حاشیهء چشمه های اندیشهء رهگذران
وقتی خضوع درختان را می نگرند
... از روی دیوارهای کوتاه کاهگلی
...
برگهای خشک را می روبد باد
تا صدایمان کند باران
با ترانه هائی از جنس رگبار
، و سپس
، سایه ای از کودکی - که برای بلدرچینی
... کنار پنجره - دانه می چیند
بیست و پنجم شهریور هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی

۱۳۸۶/۰۶/۲۸

آبی ترین آسمان جهان




آبی ترین آسمان جهان
آبی ترین راه
راهی است که به خنده ختم می شود
آنگونه که عشق - به مهر
و تابش خورشید - به رشد سبزترین زمین زندگی
...
بیائید - بیائید دوستان
گلپونه های کنار چشمه ای در بینالود
دریاچهء سبلان
کویر یزد
و آبی ترین آسمان جهان
آسمان عشق
... شما را به انتظار نشسته اند
و همراه با چکاوکان - شما را می خوانند
که آبی ترین راه
راهی است که به خنده ختم می شود
آنگونه که عشق به مهر
! و سرایش شعر - به شعور
شهریور هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۰۶/۲۷

پرسشهای رنگین
























پرسشهای رنگین
دریغ از آفتابی که می درخشد شما را
و سقف نیلگون واژگونی
که پناه می دهد - نفسهایتان را
شما ای خوارشدگان
دریغ از لبخند کودکان - شما را
اگر دست بر زانوی مستی مگذارید
و جرعه ای از شراب جسارت را - ننوشید
فردا پر است از پرسشهای رنگین
وقتی که فرزندانتان - بجای عصا
نیزه ای بر زیر گلویتان خواهند بود
شما را می گویم - ای بخاک خزیدگان
و شما را - ای به کاخ نشستگان
امرداد هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۰۶/۲۵

ترا من چون خیال ِ صبح - خواهم




ترا من چون خیال ِ صبح - خواهم

... نسیمی سرد - در راه است

، بجز زاغی که می خواند

تک و تنها - به راغ ِ زرد پائیز

کسی هم نیست پیدا

بجز آهی

کسی هم نیست - در راه

...

دوباره یک جهان رویا

و دریائی خیال ِ آبی ِ شیدا

دوباره سبزی ِ امیدواری

به دیدن - در افقهای صحاری

دوباره این من و این کوه ِ پندارم

... که کبکی می خرامد در نگاهش

تنم اما - چه می لرزد

نسیمی سرد - در راه است

...

مرا ای گرمی ِ روزان ِ یاری

! مرا دریاب - گاهی

ترا من چون خیال ِ صبح - خواهم

ترا چون آتشی - من می نوازم

! مرا دریاب - گاهی

مرا - ای گرمی ِ روزان ِ یاری

... نسیمی سرد - در راه است

شهریور هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۰۶/۲۴

مرزهای آسمانی









مرزهای آسمانی
پس از پرواز
پرندگان می میرند - در آغوش درختان جوان
و آسمان - بیادشان می سپارد
همچون ابری که دیروز آمد
امروز بارید
و فردا نیز - نشانی از نشان اش - نخواهد بود
آنقدر می دانم
آری می دانم - که رودخانه ها جاری اند
از برکت ابرهائی که می گریند
و آسمانی که وقتی عقده ای دارد
می غرد همچون آذرخش
تا مپندارند اهالی زمین
که می توان در سکوت - خفه کرد - کسی را
آری! گرچه میدانم که دانسته هایم اندک اند
اما شما را چه پنهان
هر گز عاقلی را ندیده ام - که وزن عقل خود را بداند
و یا حتی فهمیده باشد
که پرندگان می میرند
بی هیچ اتهامی - در مرزهای آسمانی من
امرداد هزار و سیصد و هشتاد و شش

تصورات فیروزه ای



تصورات فیروزه ای
نه همچون خاکی که در آغوش می کشد باران را
نه همچون صبحی که بستر می گستراند آفتاب را
و نه همچون اسیری - که پاس می دارد آزادی را
در غروبی که زیباترین پایان را می ماند
من به آستانت سر نخواهم سائید
ای یگانه گوهر درخشان هستی - ای هستی
تنها بدانجهت که مستی بودن را ارزانی ام داشته ای
که من
که من هرگز زندکی را
بدون چشم اندازی برای تصورات فیروزه ای - نخواسته ام
و دل
تنها به رنگین کمان هفت رنگ پس از باران - نبسته ام
امرداد هزار و سیصد و هشتاد و شش

نهالی بکار


نهالی بکار


بیاد هر پرنده ای که می میرد ،
نهالی بکار
فردا / جنگلی زنده خواهد شد
از پرواز عشق ،
بر فراز خاکی که مردمانش ،
بیاد پرندگان مرده / نهال می کارند
- و قدر پرواز را می دانند
آنهنگام که قفس ،
تنها واژهء موجود در فرهنگ لغات زبان مادری شان است !

آهای دوستی که فردا زاده می شوی
نهالی بکار !
نهالی بکارتا سرزمین ات ،
کویر ِ پرندگان ِ در پرواز نباشد ...


امرداد 1386
فرهاد عرفانی - مزدک

۱۳۸۶/۰۶/۲۳

صدای مولوی در مثنوی ام

















صدای ِ مولوی در مثنوی ام





فرهاد عرفانی – مزدک

ز ِ هَر منظر که می بینم
کسی اِستاده بر کوهی
(( هرات و بلخ و کابل – یا که شیراز... ))
کسی از جنس خورشید
درخشان در طلوعی

و یا چونان بدخشان
تلأ لو در سبوئی
شراب سرخ نابی
ز باغ شعر ناصر (1


بگو آری
من آن مستِ خرابِ شهدِ شرقم
که بانگش هر سحر – از عشق – پیداست
بخوان افغانی ام، ایرانی ام، تاجیک یا ... یاس

گل ِخوشبوی ِ مهر ِ باغ ِ احساس
نگاه ِ آدمی بر آدمیت
صدای مولوی – در - مثنوی ام

ز هر منظر که می بینم
پیام ِ روح ِ پامیر
غزلخوان بر جبین ام

دماوندم، دنا، یا پنجشیر
نوای زندگانی
من آهنگ ِ بلند ِ این زمینم
نگاه ِ آدمی بر آدمیت
ز خیام ام نگر ایمان و دینم

................................................................


((1)) : منظور از ناصر، حکیم ناصر خسرو قبادیانی، است

شهریور هزار و سیصد و هشتاد وشش