۱۳۸۸/۰۵/۲۶





وقتی سر بر زمین می گذارم...

هرگز آرزو نکرده ام،
که پلنگی باشم تیزدندان
یا عقابی تیزچنگ و تیزپرواز
یا بتوانم حتی در رویا،
دستی دراز کنم،
و از سقف بی ستون آسمان - ستاره ای بچینم
یا بر تختی بنشینم،
و نظاره کنم مورچگان را،
وقتی انبار آینده را پر می کنند
نه هرگز آرزو نکرده ام،
که هر چیزی از آن ِ من باشد
و من آنچنان باشم،
که گوئی تک درختی هستم در کویر
یا تک ستاره ای در آسمان
و یا حتی خدائی که صاحب یک دکان دودهنه است!
... فقط میدانم،
وقتی سر بر زمین می گذارم
بر خاک هستم و
در خاک هستم و
از خاک هستم
و همچون خاک آرام می گیرم
و در زندگی - می میرم...!
1387-12-10

۱۳۸۷/۱۲/۲۸

درسی قدیمی!

درسی قدیمی!

لحظه های بسیاری رفته اند،

در بیداری و خواب ما

وقتی که برف باریده است و،

جشن عروسی درختان بوده است

یا آفتاب - هجوم آورده است،

درختان میوه را،

تا رها شوند - از سنگینی حمل فرزندان بسیار

...

آری عمر ها طی می شوند

و لحظه ها بی بازگشت اند

و ما هربار باز به کلاس اول می رویم

تا بخوانیم درسی قدیمی را،

و دوره کنیم کلاس نخست تا آخر را

... اما از همهء اینها گذشته،

نگاه کن!

باز هم گنجشکی بر روی درختی جیک جیک می کند

نکند بهار در راه است!

برخیز...

لحظه های بسیاری رفته اند

اما خوش است لحظه هائی را که در راهند!

به این بیاندیش،

که چقدر باران خواهد بارید

و چقدر شکوفه خواهد خندید،

لبهای صبح فردا را...

23 - 12 - 1378