۱۳۹۰/۱۰/۱۰




صدای سکوت







به بازی مشغولیم






تو شاه و من - گدا...






وانگاه بزیر خاک - مثل هم،






یک مشت استخوان بیصدا!












چه فرق می کند - که نقش اول - تو باشی یا من






وان لباس - ز کرباس باشد - یا ز زر






رئیس باشم یا مرئوس...






مرا باش که فکر می کردم،






باد تند - فرق می کند با نسیم






و قطره - فرق می کند با دریا












باور کن که خنده ام می گیرد،






وقتی تو نقش فیلسوف را بازی می کنی






و من - شاگردی که صفر - و پیش از صفر را - بسختی می فهمد






راستی نگفتی؛






تاریخ - باز هم گران شده است؟






جغرافیا - کیلوئی چند؟






آیا هنوز هم - سیاست را - با (( سه! )) می نویسند؟






آیا هنوز - سیب گندیده را - در ردیف زیرین می چینند؟






نه، نه! بس است






با من از معادلات جبری مگو






من دارم به مورچه ای فکر می کنم،






که فهمیده عمق خاک را






و برای هیچ چیز - جز یکدانه ارزن - شعری نگفته است






می دانم که خنده دار است،






ولی صدای سکوت - در حال لرزاندن زمین است...












.............






هفتم دیماه هزار و سیصد و نود خیامی

























۱۳۹۰/۰۹/۲۳



ما را دو دست - بهار شد


وین ذره های برف که می روند آرام - بسوی شرق

گاه به بادهای ملایم - و رام،

بنشسته - برخاسته - ز بام

وان ابرهای تیره - خموش - فسرده - غمین،

کز نور نگرفته اند سراغ - به روز و شب

این حجم خلوت - خیابان - باغ - حیاط

وان پنجره های نگاه - مشبک - مه آلود - و تار

- هر یک مراست - تلنگر - به فکر،

آری زمان - تراست - چه در پیش - چه فرجام؟

...

من - عینکم را - به چشم گذاشته - به راه می شوم

از راه - ز راه - گذشته - لبخند می زنم

استاده - به پشت در - در را زده - بفکر می روم

دوستانه - دوستم - گشاده در... - خوش آمدی!

؛ گرما به راه شد - چه لحظه ای...

ما را زمانه - به کام شد

یک دست - پائیز - زمستان

ما را دو دست - بهار شد

بنشین - بگو - خبر ز اشکهای سپیده دم

شبنم - ز برگ - شاخه - شکوفه ها

غلغل به آب - رود - ترانه - آفتاب...

...

حرفش هنوز - ناتمام - که در،

تق تق!

دگر یار - ز راه - می رسد!

***


پائیز نود خیامی

۱۳۹۰/۰۹/۱۸


چون پرده می رود کنار


نگاه پنجره آمیخت - با قطره های آب


باد خزان - چو شلاق - بر پشت ِ بام

گوئی زمین - که عاصی ست - درنگ ندارد،

خواهد که عمر من اینجا - تمام شود...


...

من - پرده را کشیده - شمعی ز احساس،

افروخته - می شویم این نگاه

قلبم - پرنده

صدای من - آبشار

و گام من از نهال! پر می شود



...


چون پرده می رود کنار

دوباره صبح - سلام می کند

آفتاب - بدون رخصت از خستگان،

ز خواب - می شود


می گویم آری! من امروز - زنده ام...


***

دوازدهم آذر ماه هزار و سیصد و نود خیامی





۱۳۹۰/۰۸/۲۵

تو ای پیشوای بزرگ!


بخاطر می آورم - آوای پرندگان را


و نردبان تبریزیها را - تا آغوش خورشید


و رقص باد را - دست در دست برگها


و تلألوی نقش ماهیها را - در آئینۀ آبی حوض


و حتی بیاد می آورم - تلاش کرمی را،


برای رسیدن به آزادی! - از قید خاک

...

بگو با من تو ای پیشوای بزرگ


تو از کرم چه کم داشتی،


که حتی نام تو - در خاطرم نمانده است؟...


جز هیچ! چه می ماند به یادگار،


از تو ای نشسته بر سریر هیچ...


***

چهاردهم آبانماه هزار و سیصد و نود خیامی

۱۳۸۹/۱۲/۲۸

جشن نوروز
جشن شمع و شعر و شراب و شادی و شکوفه
بر شما فرخنده باد