به بازی مشغولیم
تو شاه و من - گدا...
وانگاه بزیر خاک - مثل هم،
یک مشت استخوان بیصدا!
چه فرق می کند - که نقش اول - تو باشی یا من
وان لباس - ز کرباس باشد - یا ز زر
رئیس باشم یا مرئوس...
مرا باش که فکر می کردم،
باد تند - فرق می کند با نسیم
و قطره - فرق می کند با دریا
باور کن که خنده ام می گیرد،
وقتی تو نقش فیلسوف را بازی می کنی
و من - شاگردی که صفر - و پیش از صفر را - بسختی می فهمد
راستی نگفتی؛
تاریخ - باز هم گران شده است؟
جغرافیا - کیلوئی چند؟
آیا هنوز هم - سیاست را - با (( سه! )) می نویسند؟
آیا هنوز - سیب گندیده را - در ردیف زیرین می چینند؟
نه، نه! بس است
با من از معادلات جبری مگو
من دارم به مورچه ای فکر می کنم،
که فهمیده عمق خاک را
و برای هیچ چیز - جز یکدانه ارزن - شعری نگفته است
می دانم که خنده دار است،
ولی صدای سکوت - در حال لرزاندن زمین است...
.............
هفتم دیماه هزار و سیصد و نود خیامی