۱۳۸۷/۰۶/۲۰

نگاه خیس !

در سکوت - خانه ای می سازم،

با نقش انگشت به روی خاک

اتاقهای بی سقف ... دیوارهای بی ستون

با ورودی هائی بی در - رو به بی نهایت

از آسمان - قطره ای می چکد

و چکه چکه ... رگبار می زند...

بناگه - مرزهای خیال - در تهاجم باد،

به باد می رود - به باد - به باد...

خیال خوش،

خانه - آشیانه - وطن!

ز یاد می رود - ز یاد - ز یاد...

به پشت سر - به گذشته می نگرم

نگاه من از اشک - خیس می شود!،

و خانه ام از خاطرات تهاجم

سکوت می کنم! سکوت! سکوت!

به نقش انگشت - دوباره به خاک،

نقوش نقشه ای - دوباره به معراج - میرود...

هفدهم شهریور هزار و سیصد و هشتاد و هفت خیامی



۱۳۸۷/۰۶/۰۵

من هرگز نخواهم مرد!




چه بسیار آموختم - وقتی بهار بود

و هر سوی - در آسمان آبی روشن،

کسی پرواز را می آموخت،

برای اینکه سفری بیاغازد - از برای زندگی...

یادم می آید روزی،

شاید در ابتدای تولد آفتاب

درختان - سخت گریستند،

همراه با باد و باران

و زمین دهان گشود،

تا جاده ای را ببلعد

اما من ترانه ای خواندم

ترانه ای که نجوای نسیم بود - در پیراهن بنفشه ها

و شادی را درودی فرستادم،

تا مپندارد زمین - که من هراسیده ام

و از اینروست اگر - هنوز نخوابیده ام

آری دوستان من...

من هرگز نخواهم مرد!

چرا که آموخته ام درود را

و سفر را

و هدیه کردن - عشق و شادمانی و امید را...

بیست و دوم خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت خیامی


۱۳۸۷/۰۵/۳۱

ما با هم هستیم!



وقتی که مهربانی را هدیه می کنی،

و اشک را بدرقهء راه

حتی بهار هم عاشق می شود - پائیز را

آری دوست من،

ما با هم هستیم،

حتی وقتی که خاکمان - بستر گلهای بنفشه است

و ذرات وجودمان - در رگهای برگ تاک

هم از اینروست اگر که مست اند - عالم و آدم،

از طراوت مهربانی ما

حتی وقتی از آسمان - غصه می بارد...

بیست و هفتم تیر ماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت خیامی


۱۳۸۷/۰۵/۲۸





قطار سوت می کشد...
به ایستگاه آمده ای
قطار سوت می کشد
مردم از پلکان جدائی - بالا می روند
و همچنین تو
کسی می گرید...، کودکی در جدائی از پدربزرگ
اشکی ز چشمانی می چکد،
(( سربازی - شاید - در بازگشت به جبهه ای ))
صدائی می آید:
مسافرین محترم!
مراقب وسائل خود باشید!
و تو - در میان سرشک خود،
مرا با لبخندی - به فردا می سپاری...
بدرود ای سرخ ترین گلهای بهاری
بدرود ای بادهای نیمه شب صحاری
بدرود ای سپیده دم...
بدرود ای قدیمی ترین داستان خوب آشنائی!
بدرود.............
به ایستگاه آمده ای...
قطار سوت می کشد
مردم از پلکان جدائی - بالا می روند
بیست و ششم مرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت خورشیدی

۱۳۸۷/۰۲/۱۰

جاده ها در انتظارند!




جاده ها در انتظارند!

باز خواهم گشت،

به جاده ای که افق آن،

در آغوش کوه آرمیده است

و سقف کاروانسرا هایش،

سفره ای از شهاب و ستاره است

و باد می خواند - آوای گرم خویش را،

در لابلای سپیدار های راست قامت اش

باز خواهم گشت،

به جاده ای که چشمه های کناره اش،

سرشار از مهربانی با پونه اند

و چکاوکان را می نوازند،

در سحرگاه آرامش خاک...

آری، جاده ها در انتظارند،

تا رفتن را معنی دهند

با گامهای زندگی ما،

وقتی کودکان سپیده را دست می گیریم،

و می آموزیم - بودن را

و خندیدن را

و گام زدن،

جاده های رنگین کمانی پس از باران را...

دهم اریبهشت هزار و سیصد و هشتاد و هفت

۱۳۸۷/۰۱/۰۵

بهاریه




بهاریه

فرهاد عرفانی مزدک



شکوفه بر سمند و، نفحه اینجاست
عروس خاطره، بر توسن ماست

ز شرق عالم از، عطر گلستان
به مغرب، صفحه ای، از عشق پیداست

نسیم یاسمن، غلغل فکندست
دل نرگس، اسیر صبح رویاست

گل سنبل، به سفره، خوش نشیند
تو گوئی، خانهء خورشید اینجاست

به سبزه، سینهء سامان، سحر شد
سراسر، خانه مان، مهمان دنیاست

من و دل، خانهء آبی دریا
چو رقصان، ماهی قرمز، به میناست

کبوتر می پرد، باز(ی) به بازی
تو گوئی، جنتی، بر صحن اسماست

شب آه و سبوی خالی ام، رفت
شراب شاهی ام؛ شاهانه؛ برپاست

من و یار و کنار و بوس و خنده
چنین؛ ایران ما؛ در نقل عنقاست

به نوروزم بگو؛ افغان بیاید
دلم تنگ ِ برادر؛ صبح فرداست

دوشنبه؛ بی نوای بلخ؛ مگزین
که بلبل، در قفایش، آه... غوغاست

خوشا روزی، پر از، مهر و محبت
چو نوروزم، به روز و، مهر دیباست

بکن بیرون ز دل، مزدک، بدی را
که نور پاکی از، مشرق هویداست

نوروز هشتاد وهفت


۱۳۸۶/۱۲/۲۹

نوروز دلگشا

نوروز دلگشا


فرهاد عرفانی مزدک


به به صدای گرمی از کنج دل برآمد
گویا زمان فرقت اکنون دگر سرآمد

دور غمم برفت و صبح صلا بپا شد
از مشرق نگاهم خورشید نو برآمد

آواز می پرستان آمد ز طرف بستان
آوای قمریان را چون تحفه در برآمد

می شد به جوش خم را خمخانه را هیاهو
چون غوره را سلامی همپای نوبر آمد

بانگ بلند شادی بر بام آسمان شد
زیرا که باغ دل را خورشید دلبر آمد

یکدسته گل؛ بنفشه! بر دست کودکانم
لبخند چهره هاشان، رخشان چو مرمر آمد

آهنگ رقص چشمه آید ز جانب کوه
آری چو خون به رگها اصوات همبر آمد

مزدک ز خواب نوشین برخیز و چشم بگشا
نوروز دلگشا را بین کز سحر تر آمد


بیست و نهم اسفند ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۱۱/۲۹

درنگی در هوای بامدادان



درنگی در هوای بامدادان



قدمهای ِ خیال ِ ساربانان
من و کوه و صدای چشمه ساران
کلام ِ عنبرین ِ سبز ِ فردا
و شرحه شرحه عطر تند باران

گرم یک لحظه دیگر بود باقی
دمی آسودن ِ با میگساران
به گامی همرهی با نرگسی مست
به یک لمحه میان ِ سبزه زاران

چه می شد با نگاری می خزیدم
بزیر ِ سایهء پلک ِ بهاران
به دستی چشم ِ مست ِ دیدنم بود
به دستی عطر ِ دست گلعذاران

هوای بودنم تا هست باقی
کسی خواند مرا چون لاله زاران
کسی در من زند دائم به نقشی
ترنج ِ نقشهء امیدواران

هلا ای بوسهء صبح ِ طراوت
بیا بیرون ز سلک سایه ساران
بخوان با شمس ِ شرق ِ جام ِ قلبم
طلوع ِ شادی ام با غمگساران

سوم شهریور هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۱۱/۲۶

از در شدم به راغ ...



از در شدم به راغ ...

از در شدم به راغ

باغ، خسته بود

مردی کنار حوض،

دست - به نقشهای آب می زد

کنار او - به تخت چوبی

کسی گریزان ز رنگهای زرد،

خود را - نه! خویش را - به خواب می زد

وانسو ترم- باد

همچو شلاق - خود را به خاک می زد

آفتاب - مدام - مدام - مدام،

سلام می داد - هردم به موج

یک ماهی خیال - سرخرنگ،

در قعر نگاهم - خود را،

نه! خویش را - تاب می داد

...

از در شدم به راغ

باغ، خسته بود

با چشمهای سبز،

به انتظار - به انتظار نشسته بود

امید - به قهقههء خندهء کودکی،

در آنسوی دیوار - بسته بود...

...

از در شدم به راغ

باغ، خسته بود

...

بیست و پنجم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش

۱۳۸۶/۱۱/۱۲

از باد کوبه تا بلخ - از شوش تا ایروان !


از بادکوبه تا بلخ - از شوش تا ایروان
اینجا سرزمین جنگجویان بی کفن است!
اینجا پر از لاله های بی گلبرگ،
در هر سرای و - هر دشت و هر دمن است
اینجا نغمه های باد - از درهء پنجشیر،
بر بام پامیر - اذان می شوند
و خورشید - بر سجادهء دماوند،
نماز عشق می گذارد
اینجا سرزمین بینوایان ِ با نواست
اینجا پر از ققنوسهای در آتش،
دریادلان ِ به طوفان - ناخداست
اینجا سرزمین هرات...
خجند و بلخ و دشت مغان - ایروان
پر از وسعت شوش و خراسان!
سرای عشق و غزال و غزل،
شکوفه های روان - به رودهای بی صداست!
اینجا سرزمین عقابهای بلند پرواز آرزو،
بر کرانه های سواحل نظر است
اینجا سرزمین جنگجویان بی کفن است...
دوازدهم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدی

۱۳۸۶/۱۱/۰۴

به روی شمع می خندم !




به روی شمع می خندم !




در آن آنی که من - خسته،

به روی شمع می خندم...

و پلکی را به روی پلک - می نهم - شاید،

تن فرسوده را - لختی دگر - همره کنم - آید،

کسی از دوردستها

میان مه

و دستش در هوا می چرخد از شادی

و می گوید:

آی - فرهاد!

مکن فریاد!

صبح می آید

نگه کن - در پشت من شاید - تو می بینی،

که خورشیدی شبیه جام آتش - می درخشد

و ...

و اما پلک - بگشوده

تنم خسته ست

به روی شمع می خندم

چه رویائی ... چه رویائی !

1 - 11 - 1386

۱۳۸۶/۱۰/۲۰

سکوت



دلیلی دارد


و هر کس

برای سکوت


آسوده بگذاریدش


شاید دلش آسمانی شود





.............


..................


.........................


..............................


....................................

و رفتم گاه با باد


و رفتم گاه با باد








چو رگباری که می بندد



نگه بر عمق دره



راه - بسته ست



و هر عابر - نشانی ست



دلیلی بر سکوتی ژرف و بی رنگ



ز اعماقی که کس را - هان! خبر نیست



که پژواکی رسد - چشمان ِ دل را



...



و من - نی را سلامی - ز نای ِ صبح دادم



نشستم زیر باران



و رفتم - گاه با باد



و خواندم در نوای مه پرستان



و دیدم چهره ای مینائی از خاک



بوقت خواب نرگس - رو به جانان



کلامم گشت - خندان



چو رگباری که می بندد



نگه بر عمق دره



نشستم زیر باران





هفدهم دیماه هزار و سیصد و هشتاد و شش






۱۳۸۶/۱۰/۱۲

گل سرخی در آب



گل ِ سرخی در آب

گل ِ سرخی بر آب است و - گل ِ سرخی در آب

و پروانه ای بخواب - بدین سراب خراب

.........

چه شبهاست - که قوست - بی تاب

تا موج نگیرد آرام - ساحل شود رام

یک دم نشیند - خیال آبی صبح،

بی مهر فروزان،

جامی طلا ز این شراب ناب!

...........

آری خراب است - خراب - خراب - خراب...

هر دم بر آب است - حباب - حباب - حباب،

لیکن سلام کن - سلام کن،

سرخی ِ گل را - شراب را،

و شعر شهر شباب را...

کین دم که می رود فرو،

آری چو گل در آب

وان را که می شود فراز

آری گلی ست به آب

پروانه ای به خواب،

پروانه ای ست به خواب

افسانه ای چو خواب!.......

دیماه هزار و سیصد و هشتاد و شش