۱۳۸۹/۰۹/۰۱


(( مادرم نیست دگر... ))
با خزان آمده بود...
در خزان رفت از این شهر خزان
و من و چشم ترم - تنهائیم
و کسی نیست در اینجا - که دهد باز ندا:
روز سردی ست به راه
کت خود را ببر و شال و کلاه
... خورده ای شام - پسر؟
کار و بارت به ره است؟
کی روی خانهء دوست؟
چه زمان می آئی؟
مادرم نیست دگر!
با خزان آمده بود...
در خزان رفت از این شهر خزان
و من و چشم ترم - تنهائیم
گل تنهائی روزان سپید،
سحر از غصه فسرد
باد آمد و اما ... همهء مهر ببرد
دیگرم نیست کسی،
بگشاید در باغ،
چشم در چشم ترم خانه کند
مژدهء رویش یاسی بدهد
با خزان آمده بود
در خزان رفت از این شهر خزان...
اول آذر هزار و سیصد و هشتاد و نه خیامی

۱۳۸۹/۰۱/۰۱

نوروز


ولوله افتاده باز، در دل گرم زمین
باد ملس می وزد، از چپ و طرف ِ یمین

چتر سپید سحر، همره ابران به سر
رقص کنان می دود، قطره به روی جبین
چهچهۀ چشمه ها، نشئه کند بلبلان
مست رخ نسترن، چشم ِ زمان نوین
قامت کوه صدا، راست شده در افق
گرمی آتش به پس، شعلۀ جان در کمین
بوسه به لب می زند، پونه، رخ خنده را
جلوه به شب می کند، ماهرخی انگبین
دشت نفس، رنگ خود، می زند از سبزه ها
نقش حیاتم دهد، مهر ِ سماء بر زمین
هان بدمد روز نو، از پس ِ عهد ِ قدیم
شهد و شرابی بده، خنده ز لبها بچین

نوروز هزار و سیصد و هشتاد و نه

۱۳۸۸/۱۲/۲۷

بهاریه


بپای خاک پاکت وه دل انگیز
صدای چشمۀ نوروز پیداست

فلک در سایۀ خورشید رخشان
نمائی از نوای شهر شیداست

بیاد سوسن اش، نرگس، گل افشان
به روی دشت و کوه ِ خانۀ ماست

زمین می خندد از گرمای شیرین
شکوفه بر سریر عشق، زیباست

پس از سرمای عهد بی پناهی
نگاه مهر جان اینک هویداست

به شادی پا بکوبد رعد و تندر
نوید سبزی ایران به فرداست

شراب و عود و عنبر را بیاور
که مهمان دلم رخسار میناست

ز موج عطر سنبل می شکوفم
چو چشم دیدنم همرنگ دریاست

صبا را بوسه زد لبهای نرگس
امید زندگی اکنون مهیاست


فرهاد عرفانیمزدک

اسفند هزار و سیصد و هشتاد و هشت خورشیدی