
به روی شمع می خندم !
در آن آنی که من - خسته،
به روی شمع می خندم...
و پلکی را به روی پلک - می نهم - شاید،
تن فرسوده را - لختی دگر - همره کنم - آید،
کسی از دوردستها
میان مه
و دستش در هوا می چرخد از شادی
و می گوید:
آی - فرهاد!
مکن فریاد!
صبح می آید
نگه کن - در پشت من شاید - تو می بینی،
که خورشیدی شبیه جام آتش - می درخشد
و ...
و اما پلک - بگشوده
تنم خسته ست
به روی شمع می خندم
چه رویائی ... چه رویائی !
1 - 11 - 1386