
چه بسیار آموختم - وقتی بهار بود
و هر سوی - در آسمان آبی روشن،
کسی پرواز را می آموخت،
برای اینکه سفری بیاغازد - از برای زندگی...
یادم می آید روزی،
شاید در ابتدای تولد آفتاب
درختان - سخت گریستند،
همراه با باد و باران
و زمین دهان گشود،
تا جاده ای را ببلعد
اما من ترانه ای خواندم
ترانه ای که نجوای نسیم بود - در پیراهن بنفشه ها
و شادی را درودی فرستادم،
تا مپندارد زمین - که من هراسیده ام
و از اینروست اگر - هنوز نخوابیده ام
آری دوستان من...
من هرگز نخواهم مرد!
چرا که آموخته ام درود را
و سفر را
و هدیه کردن - عشق و شادمانی و امید را...
بیست و دوم خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت خیامی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر