۱۳۸۷/۰۶/۰۵

من هرگز نخواهم مرد!




چه بسیار آموختم - وقتی بهار بود

و هر سوی - در آسمان آبی روشن،

کسی پرواز را می آموخت،

برای اینکه سفری بیاغازد - از برای زندگی...

یادم می آید روزی،

شاید در ابتدای تولد آفتاب

درختان - سخت گریستند،

همراه با باد و باران

و زمین دهان گشود،

تا جاده ای را ببلعد

اما من ترانه ای خواندم

ترانه ای که نجوای نسیم بود - در پیراهن بنفشه ها

و شادی را درودی فرستادم،

تا مپندارد زمین - که من هراسیده ام

و از اینروست اگر - هنوز نخوابیده ام

آری دوستان من...

من هرگز نخواهم مرد!

چرا که آموخته ام درود را

و سفر را

و هدیه کردن - عشق و شادمانی و امید را...

بیست و دوم خرداد هزار و سیصد و هشتاد و هفت خیامی


هیچ نظری موجود نیست: