۱۳۸۶/۱۱/۲۶

از در شدم به راغ ...



از در شدم به راغ ...

از در شدم به راغ

باغ، خسته بود

مردی کنار حوض،

دست - به نقشهای آب می زد

کنار او - به تخت چوبی

کسی گریزان ز رنگهای زرد،

خود را - نه! خویش را - به خواب می زد

وانسو ترم- باد

همچو شلاق - خود را به خاک می زد

آفتاب - مدام - مدام - مدام،

سلام می داد - هردم به موج

یک ماهی خیال - سرخرنگ،

در قعر نگاهم - خود را،

نه! خویش را - تاب می داد

...

از در شدم به راغ

باغ، خسته بود

با چشمهای سبز،

به انتظار - به انتظار نشسته بود

امید - به قهقههء خندهء کودکی،

در آنسوی دیوار - بسته بود...

...

از در شدم به راغ

باغ، خسته بود

...

بیست و پنجم بهمن ماه هزار و سیصد و هشتاد و شش

هیچ نظری موجود نیست: