چون پرده می رود کنار
نگاه پنجره آمیخت - با قطره های آب
باد خزان - چو شلاق - بر پشت ِ بام
گوئی زمین - که عاصی ست - درنگ ندارد،
خواهد که عمر من اینجا - تمام شود...
...
من - پرده را کشیده - شمعی ز احساس،
افروخته - می شویم این نگاه
قلبم - پرنده
صدای من - آبشار
و گام من از نهال! پر می شود
...
چون پرده می رود کنار
دوباره صبح - سلام می کند
آفتاب - بدون رخصت از خستگان،
ز خواب - می شود
می گویم آری! من امروز - زنده ام...
***
دوازدهم آذر ماه هزار و سیصد و نود خیامی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر