ولوله افتاده باز، در دل گرم زمین
باد ملس می وزد، از چپ و طرف ِ یمین
چتر سپید سحر، همره ابران به سر
رقص کنان می دود، قطره به روی جبین
چهچهۀ چشمه ها، نشئه کند بلبلان
مست رخ نسترن، چشم ِ زمان نوین
قامت کوه صدا، راست شده در افق
گرمی آتش به پس، شعلۀ جان در کمین
بوسه به لب می زند، پونه، رخ خنده را
جلوه به شب می کند، ماهرخی انگبین
دشت نفس، رنگ خود، می زند از سبزه ها
نقش حیاتم دهد، مهر ِ سماء بر زمین
هان بدمد روز نو، از پس ِ عهد ِ قدیم
شهد و شرابی بده، خنده ز لبها بچین
نوروز هزار و سیصد و هشتاد و نه