درون شهر...
چراغها چشمک می زنند،
در پشت کاجهای بلند سپید پوش
و آسمان،
پتوی گرم سرخ رنگی - به روی خود کشیده است
زمین اما - از سرما - بر خود می لرزد
درون شهر - خانه هائی است - پر از تنهائی
و ساختمانهائی بلند،
که دست کسی - به ساکنان آن - نمی رسد
- هر آنکس که می کند سخن،
امیدش - به پژواک چون ترانه - نیست
کسی بفکر گنجشکهای بی آشیانه نیست!
***
نوزدهم بهمن ماه هزار و سیصد و نود یک خیامی