۱۳۸۹/۰۹/۰۱


(( مادرم نیست دگر... ))
با خزان آمده بود...
در خزان رفت از این شهر خزان
و من و چشم ترم - تنهائیم
و کسی نیست در اینجا - که دهد باز ندا:
روز سردی ست به راه
کت خود را ببر و شال و کلاه
... خورده ای شام - پسر؟
کار و بارت به ره است؟
کی روی خانهء دوست؟
چه زمان می آئی؟
مادرم نیست دگر!
با خزان آمده بود...
در خزان رفت از این شهر خزان
و من و چشم ترم - تنهائیم
گل تنهائی روزان سپید،
سحر از غصه فسرد
باد آمد و اما ... همهء مهر ببرد
دیگرم نیست کسی،
بگشاید در باغ،
چشم در چشم ترم خانه کند
مژدهء رویش یاسی بدهد
با خزان آمده بود
در خزان رفت از این شهر خزان...
اول آذر هزار و سیصد و هشتاد و نه خیامی