۱۳۸۶/۱۱/۰۴

به روی شمع می خندم !




به روی شمع می خندم !




در آن آنی که من - خسته،

به روی شمع می خندم...

و پلکی را به روی پلک - می نهم - شاید،

تن فرسوده را - لختی دگر - همره کنم - آید،

کسی از دوردستها

میان مه

و دستش در هوا می چرخد از شادی

و می گوید:

آی - فرهاد!

مکن فریاد!

صبح می آید

نگه کن - در پشت من شاید - تو می بینی،

که خورشیدی شبیه جام آتش - می درخشد

و ...

و اما پلک - بگشوده

تنم خسته ست

به روی شمع می خندم

چه رویائی ... چه رویائی !

1 - 11 - 1386

۱۳۸۶/۱۰/۲۰

سکوت



دلیلی دارد


و هر کس

برای سکوت


آسوده بگذاریدش


شاید دلش آسمانی شود





.............


..................


.........................


..............................


....................................

و رفتم گاه با باد


و رفتم گاه با باد








چو رگباری که می بندد



نگه بر عمق دره



راه - بسته ست



و هر عابر - نشانی ست



دلیلی بر سکوتی ژرف و بی رنگ



ز اعماقی که کس را - هان! خبر نیست



که پژواکی رسد - چشمان ِ دل را



...



و من - نی را سلامی - ز نای ِ صبح دادم



نشستم زیر باران



و رفتم - گاه با باد



و خواندم در نوای مه پرستان



و دیدم چهره ای مینائی از خاک



بوقت خواب نرگس - رو به جانان



کلامم گشت - خندان



چو رگباری که می بندد



نگه بر عمق دره



نشستم زیر باران





هفدهم دیماه هزار و سیصد و هشتاد و شش






۱۳۸۶/۱۰/۱۲

گل سرخی در آب



گل ِ سرخی در آب

گل ِ سرخی بر آب است و - گل ِ سرخی در آب

و پروانه ای بخواب - بدین سراب خراب

.........

چه شبهاست - که قوست - بی تاب

تا موج نگیرد آرام - ساحل شود رام

یک دم نشیند - خیال آبی صبح،

بی مهر فروزان،

جامی طلا ز این شراب ناب!

...........

آری خراب است - خراب - خراب - خراب...

هر دم بر آب است - حباب - حباب - حباب،

لیکن سلام کن - سلام کن،

سرخی ِ گل را - شراب را،

و شعر شهر شباب را...

کین دم که می رود فرو،

آری چو گل در آب

وان را که می شود فراز

آری گلی ست به آب

پروانه ای به خواب،

پروانه ای ست به خواب

افسانه ای چو خواب!.......

دیماه هزار و سیصد و هشتاد و شش